loading...
sargarmi
best.star بازدید : 5 پنجشنبه 28 شهریور 1392 نظرات (0)
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت. نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت.او از همه نفرت داشت الا دلداده اش. روزی، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند.و دختر آسمان را دید و زمین را ،رودخانه ها و درختها را، آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست.دلداده اش به دیدنش آمد و شادمانه از دختر پرسید: بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام. دختر وقتی که دید پسر نابینا است، شوکه شد! دختر برخود لرزید و به زمزمه با خود گفت :این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند؟ دلداده اش هم نابینا بود. بنابراین در پاسخ گفت: متاسفم، نمی توانم باهات ازدواج کنم، آخه تو نابینایی. پسر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، سرش را پایین انداخت و از کنار دختر دور شد، بعد رو به سوی دختر کرد و خداحافظی کرد در حالی که در قلبش زمزمه میکرد : “مراقب چشمان من باش“!
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 16
  • بازدید کلی : 74